حسینحسین، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

پسر مهربون من...

مهد کودک (2 )

سلام به پسر قندعسلم دیروز رفتیم مهد کودک و بقیه مدارک یعنی عکس و کپی شناسنامه و کارت واکسن و چکها را و ... را بردیم و تکمیل پرونده کردیم. انشاا... از اول مهر دیگه حسین  باید هر روز بره مهدکودک...هرچند که برای مامان سخته دوری از پسرش...اخه  هروز پیشم بودی ...با هم کلی سر و کله میزدیم...حالا یه دفه از صبح ساعت 8 تا 12 مامانی تو خونه تنها میشه  ولی خوب باید عادت کنم و خودمو با یه کاری سرگرم کنم تا جای خالیش برام حس نشه. لباس مهد کودکش را هم دیروز خود مهد بهمون داد ...یه پیرهن و شلوار و یک روپوش برای کارهای سفال و ابرنگ ...   عکس حسین با لباس مهدش..       &n...
25 مرداد 1390

انسان موفق

پسرم      انسان های موفق 2 گونه اند: 1- از دیدگاه دیگران 2- از نظر خودشان حال بیندیش …                               به دنبال به دست آوردن کدامیک هستی؟         تعریف و تمجید از سوی دیگران و یا آرامش درونی؟!   ...
20 مرداد 1390

خاطره یک روز

سلام عزیز مامان 2 هفته پیش عصر جمعه حوصلمون سر رفته بود ...به بابایی پیشنهاد دادم پاشیم بریم میدون امام ...اخه خیلی وقت بود نرفته بودم ...میگن کوزه گر از کوزه شکسته اب میخوره ...حالا جریان ماست .تو شهر خودمونه و خیلی کم میریم. میدونی  خیلی خوشم میاد ...بهم احساس ارامش میده. یه عالمه توریست و مسافر اونجا بودن. درشکه هایی هم که دور میدون میچرخیدن توجه شما را به خودشون جلب کرده بودن همش میگفتی بابایی بریم سوار اسب بشیم. مسجد شیخ لطف ا... در پشت سر حسین                             ...
14 مرداد 1390

قضاوت زود

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد .    به  محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن.     مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند…    ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگا...
10 مرداد 1390

حسین در برنامه شاپرک

سلام گل من چند روز پیش خاله الهه زنگ زده بود صدا و سیما که اگه بشه تو و نرگس را ببریم تو برنامه شاپرک شبکه 5 (اصفهان) .دیروز از صدا سیما زنگ زده بودن و گفته بودن که امروز ساعت 5 بعداز ظهر ببریمتون برای شرکت در برنامه.   دیروز بهت گفتم دوست داری بریم برنامه شاپرک ؟؟ جواب میدادی بله ... امروز هم میگفتی مامان من که نمیترسم برم...ولی احساس کردم یه کم ترس داری. امروز همش میپرسیدی ..مامان شما منو تو تلویزیون میبینی ؟؟؟؟ باخاله امروز شما دوتا فسقلی را بردیم صدا وسیما . قبل برنامه یه کم باهاتون تمرین کردن که بلند سلام کنین و محکم دست بزنید. قبل شروع برنامه ... چند تا توصیه هم کرده بودن که دخترا با روسری ب...
4 مرداد 1390

آلبوم (تولد تا یکسالگی)

                                                                                        چند روز بعد تولد                     &...
18 خرداد 1390
1